امروز نیز چون روز های گذشته در حال عبور از بازار کوفه است.
هر روز سری به بازار می زند و از نزدیک اوضاع را می بیند تا کسی گران نفروشد و در حق کسی ظلم نشود.
در میانۀ بازار توجهش به دست فروشی جلب می شود.از لباس های دست فروش معلوم است که مسیحی است.
زرهی برای فروش آورده است.نزدیک می رود.زره را در دست می گیرد و با دقت نگاه می کند.زره خودش است!
رو به آن مرد می گوید:
ـای مرد!این زره من است که چندی پیش آن را گم کرده بودم!
ـنخیر،این زره از آن خودم است.
ـاما من یقین دارم که این زره من است.
مرد مسیحی به تندی زره را می گیرد.
مردم که شاهد گفت و گوی خیلفۀ مسلمین با مرد مسیحی هستند،هجوم می آورند تا با زور زره را از آن مرد بگیرند.
اما ایشان اجازه نمی دهند و می فرماید:به دادگاه می رویم تا قاضی میان ما حکم کند.من تسلیم رأی دادگاهم.
قاضی که از دیدن خلیفۀ مسلمین متعجب شده بود از جا برمی خیزد،دست بر سینه می گذارد و ادای احترام می کند.
ناراحتی در چهرۀ امام پدیدار می شود.رو به قاضی می فرماید:
قاضی باید با هر دو طرف دعوا برخورد یکسانی داشته باشد،حتی در نوع نگاه کردن و احترام گذاشتن.
قاضی که متوجه اشتباهش می شود رو به مرد مسیحی می کند و محترمانه به او سلام می کند.آنگاه می گوید:
اختلاف شما در چیست؟
ـزرهی که این مرد قصد فروش آن را دارد،همان زرهی است که من چندی پیش گم کرده بودم.
ـنه جناب قاضی!من سال هاست که این زره را دارم.
قاضی از امام می پرسد:آیا شاهدی داری که تأیید کند این زره از آن شماست؟
امام با تبسمی می فرماید:نه شاهدی ندارم.
ـبنابراین ادعای شما ثابت نمی شود و این زره باید نزد این مرد بماند.
مرد که باورش نمی شد که قاضی ای که خلیفه،خود او را به این سمت گذاشته است،حکمی به زیان خلیفه بدهد.
با شنیدن رأی قاضی ،حضران شروع به خارج شدن از دادگاه می کنند که ناگهان مرد می گوید:صبر کنید می خواهم سخنی بگویم. ....من...من هنوز نمی توانم باور کنم که در دادگاهی حاضر شده ام که یک فرد مسیحی را با پیشوای شما برابر بداندو حکمی به سد من و به زیان او بدهد.این رأی و داوری نشانه حقانیت دین شماست.
مرد اشک از چشم هایش جاری می شود و دیگر اقدامش تحمل ایستادن ندارد.بر زمین می نشیند و به دین اسلام ایمان می آورد و به امام می گوید:اقسم به خدا که این زره از آن توست. وقتی به صفین می رفتی،این زره از روی بار بر زمین افتاد و من آنرا برداشتم.ای بزرگوار مرا ببخش.
امیرالمؤمنین دستان مرد را می گیرد و از روی زمین بلند می کند و می فرماید:به احترام اسلام آوردنت زره را به تو بخشیدم. اسب من نیز از آن تو باشد.
منبع : http://heidarpour.rozblog.com0
مشاهده پست مشابه : ابزار فال کلیکی برای وبلاگ